عباس مرد بی مدعی

ساخت وبلاگ
زن ذلیلصبح زود قبل اینکه خانمش که به دیدن مادرش رفته بود، برگردد؛ از خانه زد بیرون که ببیند چه خاکی به سرش کند! سری به بازارچه زد تا قیمتی از فرش بگیرد. گران بود و در ضمن پول آنچنانی برای خریدنش نداشت. برگشت تا فرش را بردارد و ببرد پیش رفوگری. در راه بازگشت هزار فکر به سرش زد اما مگر می شد یکی از آنها را عملی کند! هول کرده بود و دنبال راه خلاصی می گشت. هنوز اندک امیدی برایش باقی مانده بود. «می روم و به رفوگری التماس می کنم که هر چه زودتر فرش را بهتر از اولش بکند. پول بیشتری هم اگر خواست خب بلاخره چیزی وثیقه می گذارم.» دم در کلید را انداخت تا در را باز کند. در باز شد. خانم نشسته بود ایوان و بدون شک منتظر همین لحظه بود. دنیا به سرش چرخید. چشمهایش دو دو زد و تلپی افتاد زمین. «چشم هایم را که باز کردم دیدم دور و برم را گرفته اند. نگاهم به نگاه خانم که افتاد مثل فنر بلند شدم و فلنگ را بستم.» شهر را چند ساعتی پلکید. با خودش گفت: «مجبورم بروم و همه چیز رو از صفر تا صد برایش توضیح بدهم.» و بعد، از خودش پرسید: «آمدیم و قانع نشد. حالا خر بیار و باقالی بار کن.» با اینکه حق را به خانمش می داد اما می ترسید که با او روبرو شود. حدس می زد که بعد دیدنش چه خواهد شنید. «تو که هیچ وقت دستت به جیبت نمی رود که نکند چیزی این خانه کم داشته باشد حالا کی می خواهد برای این خراب شده اثاثیه بخرد.» مجبور شد این بار آخرین تیرش را هم خرج کند. یکراست رفت سراغ پدرش و همه چیز را برایش تعریف کرد. از آتش قلیان دوست چندین ساله اش هادی که از بد حادثه ریخته بود روی فرش جهزیه زنش و نیست و نابودش کرده بود.پدرش هم فورا دستش به گوشی رفت تا به عروس اش زنگ بزند و شفاعت پسرش را بگیرد. «دخترم حالا چیزی که شده و اتفاقی که عباس مرد بی مدعی...
ما را در سایت عباس مرد بی مدعی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : saherane بازدید : 51 تاريخ : يکشنبه 5 شهريور 1402 ساعت: 10:34

خواست که ماشین را روشن کند؛ صدای تق تق شیشه نظرش را جلب کرد. نگاهش به طرف شیشه رفت. کسی جلوی شیشه ایستاده بود و داشت اشاره می کرد که شیشه را بدهد پایین. شیشه را کشید. قبل اینکه بگوید «امری هست» طرف مقابل پیش دستی کرد و بدون هیچ سلام و علیکی گفت: «می تونی کمکم کنی؟ دو تومنی هم باشه ممنون میشم». هیچی نگفت. در حین سکوت طرف مقابل را از بالا به پایین برانداز کرد. موهای ژولیده که انگار ماه هاست شانه نخورده، سفیدی چهره اش معلوم ولی از آنجایی که هیچ آبی به خود ندیده، شده تیره و کمی متمایل به سیاه، وضعیت لباس هایش دارد داد می زند که کارتن خوابم.آنقدر نزدیک‌ ماشین ایستاده بود که بی خیال وارسی پایین تنه شد. بی محابا دستش به کشویی کوچک پراید که زیر ضبط ماشین تعبیه شده؛ رفت. برایش عادت شده بود که پول صدقه ها را آنجا جاسازی کند. بازش کرد. از سر اتفاق اسکناس دو هزار تومانی نمایان بود. برداشت و دستش را بُرد طرفش. دلش می خواست صدایی که به گوشش می رسید در مایه های «خدا خیرت بده» باشد ولی قرار نبود همیشه دنیا مطابق میل اش بچرخد. جواب آمد: «شما که دارین ماشاا... اون اسکناس پنج تومنی که بهتره!». راست می گفت. زیر اسکناس دو هزار تومانی، اسکناس پنج هزار تومانی از دور نمایان بود. با خودش گفت: «به جهنم» و بی اختیار آن را هم برداشت و بی آنکه نگاهی به آن بیندازد داد دستش. این بار دیگر انتظاری نداشت که چیزی بشنود. سوییج را چرخاند تا ماشین را روشن کند. دید که همچنان جلوی شیشه ایستاده و هیچ تکانی نخورده است. رو کرد طرفش و گفت: «امر دیگه ای هست من در خدمتم». پاسخ داد: «معذرت می خوام؛ میشه این دو پول رو بهت بدم و در ازایش اون ده تومنی رو بهم بدین؟» خم شد تا محتویات کشویی را ببیند. چشم هایش به اسکناس ده توم عباس مرد بی مدعی...
ما را در سایت عباس مرد بی مدعی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : saherane بازدید : 55 تاريخ : يکشنبه 5 شهريور 1402 ساعت: 10:34

«بد به دلت راه نده... ان شاا... پیدا میشه.»احمد رو کرد به زنش و گفت: «چی میگی زن... آخه کدوم دزده که چیزی رو برده و بعدا اومده دو دستی تحویلش داده؟» بعد چند قدمی برداشت و نشست روی پله ها. دو دستش را گذاشت روی سرش و یواشکی با خودش زمزمه کرد: «چه غلطی کردیم اومدیم تهرون!»بهروز برادر بزرگ احمد که ایستاده نزدیکش بود و بویی از زمزمه ها برد با پای چپش زد به پای برادر کوچک اش و گفت: «یعنی اومدی برای دیدن من... حالا میگی غلط کردم... این چه حرفیه دادش.» زن احمد پرید وسط حرفهای بین دو برادر و گفت: «پلیس چی گفت؟» احمد جواب داد: «چی داره بگه، همون حرفای تکراری.» و بعد ادای پلیس پشت میزنشین را در آورد و ادامه داد: «پیداشون کردیم بهتون زنگ می زنیم.» زن بهروز هم خواست که از قافله عقب نماند و یک جورایی به احمد دلداری بدهد: «باید یه کاری کرد. نمیشه که همین طوری دست رو دست گذاشت.» بهروز هم جوابش را داد: «خب شما بگین که چی کار کنیم؟» در این گیرو ویر صادق در را باز کرد و وارد حیاط شد. « عمو بلن شو بریم پیش کیوان کوسه. او بلده ماشین رو پیدا کنه.» بهروز رفت جلوتر. «پسر... این آقا رو از کجا می شناسی؟» جواب داد: «داشتم سر کوچه با دوستم صحبت می کردم بلایی که سر اونا چن وقت پیش اومده بود به دست این آقا حل شده. کارش اینه، پول میگیره و رد ماشینای دزدی رو میزنه.»***ماشین شاسی بلند قرمز رنگی ترمز زد و ایستاد. شیشه دودی اش رفت پایین و یک سر تاسی شبیه هندوانه چاقو خورده بیرون آمد و با صدای کفلتی گفت: «کی با من کار داشت؟» احمد نزدیک ماشین رفت و گفت: «نیم ساعتی میشه اینجاییم به ما گفتن هماهنگ شده اس. میتونیم تو این خیابوون ببینیمتون.» چشم های احمد که به کیوان افتاد پاهایش لرزید. بعدها به بهروز و برادر زاده عباس مرد بی مدعی...
ما را در سایت عباس مرد بی مدعی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : saherane بازدید : 52 تاريخ : يکشنبه 5 شهريور 1402 ساعت: 10:34