خواست که ماشین را روشن کند؛ صدای تق تق شیشه نظرش را جلب کرد. نگاهش به طرف شیشه رفت. کسی جلوی شیشه ایستاده بود و داشت اشاره می کرد که شیشه را بدهد پایین. شیشه را کشید. قبل اینکه بگوید «امری هست» طرف مقابل پیش دستی کرد و بدون هیچ سلام و علیکی گفت: «می تونی کمکم کنی؟ دو تومنی هم باشه ممنون میشم». هیچی نگفت. در حین سکوت طرف مقابل را از بالا به پایین برانداز کرد. موهای ژولیده که انگار ماه هاست شانه نخورده، سفیدی چهره اش معلوم ولی از آنجایی که هیچ آبی به خود ندیده، شده تیره و کمی متمایل به سیاه، وضعیت لباس هایش دارد داد می زند که کارتن خوابم.آنقدر نزدیک ماشین ایستاده بود که بی خیال وارسی پایین تنه شد. بی محابا دستش به کشویی کوچک پراید که زیر ضبط ماشین تعبیه شده؛ رفت. برایش عادت شده بود که پول صدقه ها را آنجا جاسازی کند. بازش کرد. از سر اتفاق اسکناس دو هزار تومانی نمایان بود. برداشت و دستش را بُرد طرفش. دلش می خواست صدایی که به گوشش می رسید در مایه های «خدا خیرت بده» باشد ولی قرار نبود همیشه دنیا مطابق میل اش بچرخد. جواب آمد: «شما که دارین ماشاا... اون اسکناس پنج تومنی که بهتره!». راست می گفت. زیر اسکناس دو هزار تومانی، اسکناس پنج هزار تومانی از دور نمایان بود. با خودش گفت: «به جهنم» و بی اختیار آن را هم برداشت و بی آنکه نگاهی به آن بیندازد داد دستش. این بار دیگر انتظاری نداشت که چیزی بشنود. سوییج را چرخاند تا ماشین را روشن کند. دید که همچنان جلوی شیشه ایستاده و هیچ تکانی نخورده است. رو کرد طرفش و گفت: «امر دیگه ای هست من در خدمتم». پاسخ داد: «معذرت می خوام؛ میشه این دو پول رو بهت بدم و در ازایش اون ده تومنی رو بهم بدین؟» خم شد تا محتویات کشویی را ببیند. چشم هایش به اسکناس ده توم عباس مرد بی مدعی...
ما را در سایت عباس مرد بی مدعی دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : saherane بازدید : 55 تاريخ : يکشنبه 5 شهريور 1402 ساعت: 10:34